When I was
nine years old I went off to summer camp for the first time. And my mother
packed me a suitcase full of books, which to me seemed like a perfectly natural
thing to do. Because in my family, reading was the primary group activity. And
this might sound antisocial to you, but for us it was really just a different
way of being social. You have the animal warmth of your family sitting right
next to you, but you are also free to go roaming around the adventureland
inside your own mind. And I had this idea that camp was going to be just like
this, but better. (Laughter) I had a vision of 10 girls sitting in a cabin
cozily reading books in their matching nightgowns.
وقتی که من ۹
ساله بودم برای اولین بار اردوی تابستانه رفتم. و مادرم ساک منو بست پر از کتاب،
که برای من یه کار کاملا طبیعیای به نظر میرسید. چون در خانواده من، خواندن مهمترین
کار گروهی بود. و ممکنه که این به نظر شما ضد اجتماعی به نظر برسه، ولی برای ما
واقعا یه روش متفاوت برای اجتماعی بودن بود. شما گرمای بدن خانوادتون که کنارتون
نشستند رو دارید، شما گرمای بدن خانوادتون که کنارتون نشستند رو دارید، ولی شما
همزمان آزادید که در سرزمین رویاها در ذهن خودتون قدم بزنید. ولی شما همزمان آزادید
که در سرزمین رویاها در ذهن خودتون قدم بزنید. ایده من این بود که اردو هم مثل همین
خواهد بود، ولی بهتر. (خنده) من یه تصویری داشتم از ۱۰ تا دختر که تو یک کابین نشستهاند و با
لباسخوابهای همشکلشان به آرامی کتاب میخوانند.
Camp was
more like a keg party without any alcohol. And on the very first day our
counselor gathered us all together and she taught us a cheer that she said we
would be doing every day for the rest of the summer to instill camp spirit. And
it went like this: "R-O-W-D-I-E, that's the way we spell rowdie. Rowdie,
rowdie, let's get rowdie." Yeah. So I couldn't figure out for the life of
me why we were supposed to be so rowdy, or why we had to spell this word
incorrectly. (Laughter) But I recited a cheer. I recited a cheer along with
everybody else. I did my best. And I just waited for the time that I could go
off and read my books.
اردو بیشتر شبیه یک پارتی شرابخوری بدون هیچ الکلی بود. و
همون روز اول مشاورمون همه ما را جمع کرد و همون روز اول مشاورمون همه ما را جمع
کرد و بهمون شعاری را یاد داد که گفت ما هر روز در تمام طول تابستون تکرار خواهیم
کرد و بهمون شعاری را یاد داد که گفت ما هر روز در تمام طول تابستون تکرار خواهیم
کرد تا جو اردو را درک کنیم. و شبیه این بود: «ر- اُ-و-د-ی-ی (R-O-W-D-I-E) و
ما اینطوری رُودی را هجی میکنیم. رُودی، رُودی، بیاید پر سر و صدا باشیم.» هییی.
و من با اون زندگیم، نمیتونستم بفهمم که چرا ما قراره که اینقدر پرسروصدا (رُودی)
باشیم، یا چرا باید این کلمه رو اشتباه هجی کنیم. (خنده) ولی من یک شعار رو تکرار
کردم. من این شعار رو همراه با بقیه تکرار کردم. تا جایی که میتونستم. و منتظر
وقتی می شدم که میتونستم برم کنار و کتابهایم را بخونم.
But the
first time that I took my book out of my suitcase, the coolest girl in the bunk
came up to me and she asked me, "Why are you being so mellow?" --
mellow, of course, being the exact opposite of R-O-W-D-I-E. And then the second
time I tried it, the counselor came up to me with a concerned expression on her
face and she repeated the point about camp spirit and said we should all work
very hard to be outgoing.
ولی اولین باری که من کتابهام رو از ساکم در آوردم،
پرطرفدارترین دختر خوابگاه سمت من اومد و و از من پرسید «چرا اینقدر آرومی؟» آروم
و بیسرصدا، دقیقا، دقیقا مخالف پرسرصدا (رُودی) بود. آروم و بیسرصدا، دقیقا، دقیقا
مخالف پرسرصدا (رُودی) بود. و بعد دومین باری که من اون ( کتابم را) امتحان کردم،
مشاور و با یک حالت نگران در چهرهاش اومد طرف من و نکاتی درباره جَو اردو را
تکرار کرد و گفت همه ما باید سخت تلاش کنیم که اجتماعی باشیم. و گفت همه ما باید
سخت تلاش کنیم که اجتماعی باشیم.
And so I put
my books away, back in their suitcase, and I put them under my bed, and there
they stayed for the rest of the summer. And I felt kind of guilty about this. I
felt as if the books needed me somehow, and they were calling out to me and I
was forsaking them. But I did forsake them and I didn't open that suitcase
again until I was back home with my family at the end of the summer.
و خوب من کتابهام رو کنار گذاشتم، توی ساکشون، و گذاشتمشون زیر
تخت خوابم، و تمام تابستان را همونجا بودند. یه جورایی برای این کار احساس گناه میکردم.
احساس میکردم که کتابها یه جوری به من احتیاج دارند، و اونها دارند من رو صدا میزنند
و من رهاشون کردم. ولی من رهاشون کردم و اون ساک را تا آخر تابستان که دوباره کنار
خانوادهام برگشتم باز نکردم. ولی من رهاشون کردم و اون ساک را تا آخر تابستان که
دوباره کنار خانوادهام برگشتم باز نکردم. ولی من رهاشون کردم و اون ساک را تا آخر
تابستان که دوباره کنار خانوادهام برگشتم باز نکردم.
Now, I tell
you this story about summer camp. I could have told you 50 others just like it
-- all the times that I got the message that somehow my quiet and introverted
style of being was not necessarily the right way to go, that I should be trying
to pass as more of an extrovert. And I always sensed deep down that this was
wrong and that introverts were pretty excellent just as they were. But for
years I denied this intuition, and so I became a Wall Street lawyer, of all
things, instead of the writer that I had always longed to be -- partly because
I needed to prove to myself that I could be bold and assertive too. And I was
always going off to crowded bars when I really would have preferred to just
have a nice dinner with friends. And I made these self-negating choices so
reflexively, that I wasn't even aware that I was making them.
خوب. من این داستان را راجع به اردوی تابستانی گفتم. میتونستم
۵۰تای دیگه شبیه همین رو بگم -- همه اون
مواقعی که به من گفتند که یه جورایی موجودیت آرام و درونگرای من لزوما مسیر درستی
برای رفتن نبود، و اینکه من باید تلاش کنم که بیشتر خودم رو برونگرا نشون بدم. و
من همیشه در اعماق وجودم احساس میکردم که این اشتباه بود و اینکه درونگراها
همونطور که هستند خیلی عالی هستند. ولی برای سالها من این بینش را انکار کردم، و
از همه جا، یک وکیل در والاستریت شدم به جای اینکه نویسنده بشم اونی که همیشه
آرزوش رو داشتم -- بخشیش به این خاطر که من نیاز داشتم که به خودم ثابت کنم که میتونم
شجاع و مدعی باشم. و من همیشه به بارهای شلوغ میرفتم وقتی که واقعا ترجیح میدادم
که یک شام خوب با دوستانم داشته باشم. من این انتخابهای نفیخودی رو اینقدر واکنشی
انجام میدادم، من این انتخابهای نفیخودی رو اینقدر واکنشی انجام میدادم، که حتی
نمیفهمیدم که درحال گرفتم همچنین انتخابهایی هستم.
Now this is
what many introverts do, and it's our loss for sure, but it is also our
colleagues' loss and our communities' loss. And at the risk of sounding
grandiose, it is the world's loss. Because when it comes to creativity and to
leadership, we need introverts doing what they do best. A third to a half of
the population are introverts -- a third to a half. So that's one out of every
two or three people you know. So even if you're an extrovert yourself, I'm
talking about your coworkers and your spouses and your children and the person
sitting next to you right now -- all of them subject to this bias that is
pretty deep and real in our society. We all internalize it from a very early
age without even having a language for what we're doing.
این چیزیه که خیلی از درونگراها انجام میدهند، و این مسلما به
ضرر خود ماست، ولی به ضرر همکارانمان و جامعهمان هم هست. ولی به ضرر همکارانمان و
جامعهمان هم هست. و با ریسک اینکه به نظر برسه که دارم بزرگنمایی میکنم، این به
ضرر جهان هم هست. چون وقتی که مسئله خلاقیت و رهبری پیش میاد، ما نیاز داریم که
درونگراها اون کاری رو بکنن که توش قوی هستن. یک سوم تا نیمی از جامعه درونگرا
هستند -- یک سوم تا نصف. این یعنی یک نفر از بین هر دو یا سه نفری که شما میشناسید.
خوب حتی اگه شما خودتون هم برونگرا باشید، من دارم درباره همکارانتون و همسران و
بچههای شما و اون کسی که همین الان کنار شما نشسته است صحبت میکنم -- همه اونها
هدف این تبعیض هستند که در جامعه ما خیلی ریشهدار و واقعی است. همه ما از سنهای
خیلی ابتدایی اون رو درونیش میکنیم بدون اینکه حتی زبانی برای آنچه که ما انجام میدهیم
داشته باشیم.
Now to see
the bias clearly you need to understand what introversion is. It's different
from being shy. Shyness is about fear of social judgment. Introversion is more
about, how do you respond to stimulation, including social stimulation. So
extroverts really crave large amounts of stimulation, whereas introverts feel
at their most alive and their most switched-on and their most capable when
they're in quieter, more low-key environments. Not all the time -- these things
aren't absolute -- but a lot of the time. So the key then to maximizing our talents
is for us all to put ourselves in the zone of stimulation that is right for us.
اکنون برای اینکه این تبعیض را به خوبی ببینید شما باید بفهمید
که درونگرایی چیست. این با خجالتی بودن فرق میکنه. خجالتی بودن درباره ترس از
قضاوت جامعه است. درونگرایی بیشتر درباره اینست که چطور شما به محرکها پاسخ میدهید،
شامل محرکهای اجتماعی. خوب برونگراها واقعا به دنبال مقدار زیادی از محرکها
هستند، در حالی که درونگراها وقتی بیشترین احساس زندگی و آمادهترین حالت و بیشترین
قابلیت را دارند که در جایی آرامتر، و محیط کم سر و صداتری هستند. نه همیشه -- این
چیزها مطلق نیست -- ولی بیشتر اوقات. و کلید اینکه قابلیتهای خودمون رو ماکزیمم
کنیم اینست که خودمون رو در مناطقی از محرکها بگذاریم که برای ما خوب است.
But now
here's where the bias comes in. Our most important institutions, our schools
and our workplaces, they are designed mostly for extroverts and for extroverts'
need for lots of stimulation. And also we have this belief system right now
that I call the new groupthink, which holds that all creativity and all
productivity comes from a very oddly gregarious place.
ولی
الان جاییاست که تبعیض وارد میشود. مهمترین موسسات ما، مدارس و محلهای کار ما،
بیشتر برای برونگراها طراحی شدهاند و برای نیاز برونگراها به محرکهای زیاد. و
الان ما این سیستم عقیدتی را داریم که من بهش تفکرگروهی جدید میگم، اینطوری است
که همه خلاقیت و همه بازدهی از یک جای خیلی گروهی میآید. اینطوری است که همه خلاقیت
و همه بازدهی از یک جای خیلی گروهی میآید.
So if you
picture the typical classroom nowadays: When I was going to school, we sat in
rows. We sat in rows of desks like this, and we did most of our work pretty
autonomously. But nowadays, your typical classroom has pods of desks -- four or
five or six or seven kids all facing each other. And kids are working in
countless group assignments. Even in subjects like math and creative writing,
which you think would depend on solo flights of thought, kids are now expected
to act as committee members. And for the kids who prefer to go off by
themselves or just to work alone, those kids are seen as outliers often or,
worse, as problem cases. And the vast majority of teachers reports believing
that the ideal student is an extrovert as opposed to an introvert, even though
introverts actually get better grades and are more knowledgeable, according to
research. (Laughter)
خوب اگه شما بک کلاس درس در حال حاضر رو تصور کنید: زمانی که
من مدرسه میرفتم، ما به ردیف مینشتسیم. ما در ردیفهای میز مثل این مینشستیم، و
ما بیشتر کارهامون رو خودمون انجام میدادیم. ولی درحال حاضل، کلاس معمولی شما گروههایی
از میز دارد -- چهار یا پنج یا شش یا هفت بچه همه روبروی هم. و همه بچهها مشغول
انجام کارهای گروهی بیشمار هستند. حتی در موضوعاتی مثل ریاضیات یا نویسندگی خلاق،
که شما فکر میکنید به پرواز فکری تکی نیاز دارد، الان از بچهها انتظار میره که
مثل اعضای یک کمیته کار کنند. و برای بچههایی که ترجیح میدهند که با خودشون
باشند و تنها کار کنند، و برای بچههایی که ترجیح میدهند که با خودشون باشند و
تنها کار کنند، اون بچهها معمولا خارجی در نظر گرفته میشوند یا، بدتر، یک مورد
مشکل دار. اکثریت گزارشهای معلمها عقیدهدارند که دانشآموز ایدهآل یک دانشآموز
برونگرا هست در مقابل درونگرا، دانشآموز ایدهآل یک دانشآموز برونگرا هست در
مقابل درونگرا، با اینکه درونگراها معمولا نمرات خوبی میگیرند و آگاهتر هستند،
مطابق تحقیقات.)خنده(
Okay, same
thing is true in our workplaces. Now, most of us work in open plan offices,
without walls, where we are subject to the constant noise and gaze of our
coworkers. And when it comes to leadership, introverts are routinely passed
over for leadership positions, even though introverts tend to be very careful,
much less likely to take outsize risks -- which is something we might all favor
nowadays. And interesting research by Adam Grant at the Wharton School has
found that introverted leaders often deliver better outcomes than extroverts
do, because when they are managing proactive employees, they're much more
likely to let those employees run with their ideas, whereas an extrovert can, quite
unwittingly, get so excited about things that they're putting their own stamp
on things, and other people's ideas might not as easily then bubble up to the
surface.
خوب، چیزی شبیه همین درباره محیط کار هم درسته. اکنون، اکثریت
ما در اتاقهای باز و بدون دیوار کار میکنیم، اکنون، اکثریت ما در اتاقهای باز و
بدون دیوار کار میکنیم، جایی که ما در برابر سر و صدا و نگاههای مداوم
همکارامنون هستیم. جایی که ما در برابر سر و صدا و نگاههای مداوم همکارامنون هستیم.
و وقتی که صحبت از سرگروهی و رهبری میشه، درونگراها مدام برای موقعیتهای رهبری
رد میشوند، حتی با اینکه درونگراها بیشتر مراقب هستند، و خیلی کمتر احتمال داره
که ریسکهای بزرگ بکنن -- که چیزیه که احتمالا همه ما امروزه ترجیح میدهیم و یک
تحقیق جالب توسط آدام گِرانت در مدرسه وارتن نشان داد که رهبران درونگرا اغلب خروجی
بهتری از برونگراها دارند، چون وقتی که اونها کارکنان بیشفعال را رهبری میکنند،
خیلی بیشتر امکانش هست که اجازه بدهند اون کارمند با ایدهاش جلو بره، از آنجاییکه
یک برونگراها میتواند، کاملا غیر ارادی، اینقدر درباره چیزها خوشحال بشه که اسم
خودشون رو پای همه چیز بگذارند، و ایدههای بقیه افراد ممکنه به این راحتیها به
سطح بیاد و مطرح بشه. و ایدههای بقیه افراد ممکنه به این راحتیها به سطح بیاد و
مطرح بشه.
Now in fact,
some of our transformative leaders in history have been introverts. I'll give
you some examples. Eleanor Roosevelt, Rosa Parks, Gandhi -- all these peopled
described themselves as quiet and soft-spoken and even shy. And they all took
the spotlight, even though every bone in their bodies was telling them not to.
And this turns out to have a special power all its own, because people could
feel that these leaders were at the helm, not because they enjoyed directing
others and not out of the pleasure of being looked at; they were there because
they had no choice, because they were driven to do what they thought was right.
در واقع، تعدادی از رهبران تاثیرگذارمان در تاریخ، درونگرا
بودند. من چندتا مثال براتون میزنم. الینور روزوِلت، روزا پارک، گاندی -- همه این
آدمها خودشون رو آرام و با لحن نرم و حتی خجالتی معرفی میکنند. همه این آدمها
خودشون رو آرام و با لحن نرم و حتی خجالتی معرفی میکنند. و همه اونها مرکز توجه
را انتخاب کردند، با اینکه هر استخوان بدنشون میگفت که اینکار را نکنند. با اینکه
هر استخوان بدنشون میگفت که اینکار را نکنند. و معلوم شد که این یک نیروی خاص برای
خودش داره، چون مردم احساس میکردند که این رهبران سکاندار بودند، نه به این دلیل
که از فرمان دادن به بقیه لذت میبردند و نه به خاطر لذت دیده شدن؛ آنها آنجا
بودند چون هیچ چاره دیگری نداشتند، چون آنها به انجام کاری که معتقد بودند درست
است، جذب شده بودند.
Now I think
at this point it's important for me to say that I actually love extroverts. I
always like to say some of my best friends are extroverts, including my beloved
husband. And we all fall at different points, of course, along the
introvert/extrovert spectrum. Even Carl Jung, the psychologist who first
popularized these terms, said that there's no such thing as a pure introvert or
a pure extrovert. He said that such a man would be in a lunatic asylum, if he
existed at all. And some people fall smack in the middle of the
introvert/extrovert spectrum, and we call these people ambiverts. And I often
think that they have the best of all worlds. But many of us do recognize
ourselves as one type or the other.
فکر میکنم این نکته برای من مهم است که بگویم من در واقع عاشق
برونگراها هستم. همیشه دوست دارم اینو بگم که بعضی از بهترین دوستای من برونگرا
هستند، شامل شوهر دوستداشتنی من. و مسلما همه ما در یک جایی از طیف
درونگرا/برونگرا قرار میگیریم. و مسلما همه ما در یک جایی از طیف درونگرا/برونگرا
قرار میگیریم. ایوِن کارل یونگ، روانشناسی که اولین بار این اصطلاح را ترویج کرد،
گفت که چیزی مثل یک درونگرای کامل یا یک برونگرای کامل وجود نداره. که چیزی مثل یک
درونگرای کامل یا یک برونگرای کامل وجود نداره. او گفت که همچین کسی، اگه باشه، در
دیوانه خانه خواهد بود. او گفت که همچین کسی، اگه باشه، در دیوانه خانه خواهد بود.
و بعضی آدمها یکراست وسط طیف درونگرا/برونگرا هستند، و بعضی آدمها یکراست وسط طیف
درونگرا/برونگرا هستند، و ما به این آدمها میانهرو میگوییم. و من اغلب فکر میکنم
که آنها بهترین چیز در دنیا را دارند. ولی خیلی از ما خودمون رو یکی از این دوتا
میدونیم.
And what I'm
saying is that culturally we need a much better balance. We need more of a yin
and yang between these two types. This is especially important when it comes to
creativity and to productivity, because when psychologists look at the lives of
the most creative people, what they find are people who are very good at
exchanging ideas and advancing ideas, but who also have a serious streak of
introversion in them.
و چیزی که من میگم اینه که از نظر فرهنگی ما یکسانی بیشتری نیاز
داریم. ما نیاز بیشتری به یین و یانگ بین این دو نوع داریم. ما نیاز بیشتری به یین
و یانگ بین این دو نوع داریم. وقتی که بحث خلاقیت و بازدهی میشود، این خیلی مهم
است، وقتی که بحث خلاقیت و بازدهی میشود، این خیلی مهم است، چون وقتی روانشناسان
به زندگی آدمهای خیلی خلاق نگاه کردند، چون وقتی روانشناسان به زندگی آدمهای خیلی
خلاق نگاه کردند، چیزی که پیدا کردند این بود که آنها آدمهایی هستند که در تبادل
ایدهها و رشددادن ایدهها خیلی خوب هستند، آنها آدمهایی هستند که در تبادل ایدهها
و رشددادن ایدهها خیلی خوب هستند، ولی آنها یک رگه اصلی از درونگرایی هم در
خودشون دارند.
And this is
because solitude is a crucial ingredient often to creativity. So Darwin, he
took long walks alone in the woods and emphatically turned down dinner party
invitations. Theodor Geisel, better known as Dr. Seuss, he dreamed up many of
his amazing creations in a lonely bell tower office that he had in the back of
his house in La Jolla, California. And he was actually afraid to meet the young
children who read his books for fear that they were expecting him this kind of
jolly Santa Claus-like figure and would be disappointed with his more reserved
persona. Steve Wozniak invented the first Apple computer sitting alone in his
cubical in Hewlett-Packard where he was working at the time. And he says that
he never would have become such an expert in the first place had he not been
too introverted to leave the house when he was growing up.
و این به این دلیل است که تنهایی اغلب جزء خیلی مهمی از خلاقیت
است. و این به این دلیل است که تنهایی اغلب جزء خیلی مهمی از خلاقیت است. داروین،
او پیادهرویهای تنهای طولانی در جنگلهای میکرد و شدیدا دعوتهای شام را رد میکرد.
تیودور گیسِل، معروف به دکترسوس، او بسیاری از دستاوردهای شگفتانگیزش را در اتاقی
تنها در بُرجی در پشت خونهاش در لِهولای کالیفرنیا خلق کرد. اتاقی تنها در بُرجی
در پشت خونهاش در لِهولای کالیفرنیا خلق کرد. او در حقیقت میترسید که کودکان که
کتابهایش را میخواندند، را ملاقات کند او در حقیقت میترسید که کودکان که کتابهایش
را میخواندند، را ملاقات کند میترسید که آنها انتظار داشته باشند که یک شخصیت شبیه
بابانوئل ببینند و با دیدن شخصیت تودار او مایوس بشوند. استیو وُزنیاک اولین کامپیوتر
اپل را اختراع کرد در حالی که تو چهاردیواری خودش در هیولت-پکارد، جایی که کار میکرد،
نشسته بود. در حالی که تو چهاردیواری خودش در هیولت-پکارد، جایی که کار میکرد،
نشسته بود. و او میگوید که هرگز چنین متخصصی در زمینه کارش نمیشد اگر او اینقدر
درونگرا نبود که، وقتی که داشت بزرگ میشد، خانه را ترک کند اگر او اینقدر درونگرا
نبود که، وقتی که داشت بزرگ میشد، خانه را ترک کند
Now of
course, this does not mean that we should all stop collaborating -- and case in
point, is Steve Wozniak famously coming together with Steve Jobs to start Apple
Computer -- but it does mean that solitude matters and that for some people it is
the air that they breathe. And in fact, we have known for centuries about the
transcendent power of solitude. It's only recently that we've strangely begun
to forget it. If you look at most of the world's major religions, you will find
seekers -- Moses, Jesus, Buddha, Muhammad -- seekers who are going off by
themselves alone to the wilderness where they then have profound epiphanies and
revelations that they then bring back to the rest of the community. So no
wilderness, no revelations.
مسلما، معنیش این نیست که همه ما باید همکاریها را متوقف کنیم
-- در مثال ما، استیو وُزنیاک به استیو جابز کنار هم قرار گرفتند تا کامپیوتر اپل
را پایه گذاری کنند. ولی معنیش این است که تنهایی مهم است و برای بعضی از مردم هوایی
است که آنها نفس میکشند. و در واقع، ما قرنهاست که قدرت بالای تنهایی را میشناسیم.
و در واقع، ما قرنهاست که قدرت بالای تنهایی را میشناسیم. فقط به تازگی است که ما
به طور عجیبی در حال فراموشی آن هستیم. اگر به اکثر دینهای اصلی جهان نگاه کنید
شما جستجوگرها را میبینید -- موسی، عیسی، بودا، محمد -- جستجوگرانی که به تنهایی
به حیاتوحش میروند جستجوگرانی که به تنهایی به بیابان میروند جایی که الهامات و
تجلیهای عمیقی دارند که با خودشان به بقیه جامعه باز میگردانند. خوب بدون بیابان،
هیچ الهامی هم نیست.
This is no surprise
though if you look at the insights of contemporary psychology. It turns out
that we can't even be in a group of people without instinctively mirroring,
mimicking their opinions. Even about seemingly personal and visceral things
like who you're attracted to, you will start aping the beliefs of the people
around you without even realizing that that's what you're doing.
هیچ جای تعجبی هم نیست اگر شما به چشمانداز روانشناسی معاصر
نگاه کنید. مشخص شدهاست که ما نمیتوانیم حتی بین گروهی از آدمها باشیم بدون اینکه
بطور غریضی نظرهای آنها را تکرار و تقلید کنیم. حتی در مورد چیزهای جزئی و شخصی
مثل اینکه شما به چه کسی تمایل دارید، شما شروع به تقلید از عقاید آدمهای اطراف
خودتان میکنید بدون اینکه حتی بفهمید که دارید این کار را میکنید.
And groups
famously follow the opinions of the most dominant or charismatic person in the
room, even though there's zero correlation between being the best talker and
having the best ideas -- I mean zero. So ... (Laughter) You might be following
the person with the best ideas, but you might not. And do you really want to
leave it up to chance? Much better for everybody to go off by themselves,
generate their own ideas freed from the distortions of group dynamics, and then
come together as a team to talk them through in a well-managed environment and
take it from there.
و گروهها هم از نظر مسلط ترین و کاریزماتیکترین شخص در
گروه پیروی میکنند. و گروهها هم از نظر مسلط ترین و کاریزماتیکترین شخص در
گروه پیروی میکنند. حتی با اینکه هیچ تناسبی بین اینکه بهترین سخنران باشید و اینکه
بهترین ایدهها را داشته باشید وجود ندارد -- هیچی. خوب .. (خنده) ممکنست که شما
از آدمی با بهترین ایدهها پیروی کنید، ولی ممکن هم هست که نه. و آیا شما واقعا میخواهید
این رو به دست شانس بسپارید؟ خیلی بهتر اینست که همه کسی به دنبال کار خودشان
بروند، و ایدههای خودشان را تولید کنند، رها از مزاحمتهای دینامیک گروهی، و بعد
همه دور هم جمع شوند به عنوان یک تیم و در یک محیط مدیریتشده مناسب با هم گفتگو
کنند و از آنها با هم پیش بروند.
Now if all
this is true, then why are we getting it so wrong? Why are we setting up our
schools this way and our workplaces? And why are we making these introverts
feel so guilty about wanting to just go off by themselves some of the time? One
answer lies deep in our cultural history. Western societies, and in particular
the U.S., have always favored the man of action over the man of contemplation
and "man" of contemplation. But in America's early days, we lived in
what historians call a culture of character, where we still, at that point,
valued people for their inner selves and their moral rectitude. And if you look
at the self-help books from this era, they all had titles with things like
"Character, the Grandest Thing in the World." And they featured role
models like Abraham Lincoln who was praised for being modest and unassuming.
Ralph Waldo Emerson called him "A man who does not offend by
superiority."
حالا اگه همه این درست است، چرا ما اینقدر اشتباه میکنیم؟ چرا
ما مدرسهها و محیطهای کاریمان را اینطور میچینیم؟ و چرا ما اینقدر به درونگراها
به خاطر اینکه میخواهند که برای مدتی در خلوت خودشان باشند اینقدر احساس گناه تلقین
میکنیم؟ یک جواب در اعماق تاریخ فرهنگی ما ریشه دارد. جوامع غربی، و بخصوص امریکا،
همیشه آدمهای کاری را بر آدمهای اهل تفکر ترجیح دادهاند. همیشه آدمهای کاری را
بر آدمهای اهل تفکر ترجیح دادهاند. و «مرد» اهل تفکر. ولی در روزهای آغازین آمریکا
به قول تاریخدانان، ما در فرهنگ ویژگیها زندگی کردیم جایی که ما هنوز، آن موقع،
ارزش آدمها را در خود درونیشان و درستکاری اخلاقیشان میدانستیم. و اگه به کتابهای
خودآموز از آن دوره نگاه کنید، همه عنوانهایی مثل این داشتند «شخصیت، اصیلترین چیز
در جهان.» و شخصیتهای نمونه آن مثل آبراهام لینکن بودند که به خاطر افتادگی و
فروتنیاش ستایش میشد. رالف والدو اِمِرسون او را «مردی که با برتریاش تو را نمی
رنجاند.» مینامد رالف والدو اِمِرسون او را «مردی که با برتریاش تو را نمی
رنجاند.» مینامد
But then we
hit the 20th century and we entered a new culture that historians call the
culture of personality. What happened is we had evolved an agricultural economy
to a world of big business. And so suddenly people are moving from small towns
to the cities. And instead of working alongside people they've known all their
lives, now they are having to prove themselves in a crowd of strangers. So,
quite understandably, qualities like magnetism and charisma suddenly come to
seem really important. And sure enough, the self-help books change to meet
these new needs and they start to have names like "How to Win Friends and
Influence People." And they feature as their role models really great
salesmen. So that's the world we're living in today. That's our cultural
inheritance.
ولی بعد ما به قرن بیستم رسیدیم و وارد یک فرهنگ جدید شدیم که
تاریخدانان آن را فرهنگ شخصیت میخوانند. اتفاقی که افتاد این بود که ما اقتصاد
کشاورزی را به جهان تجارتهای بزرگ تکامل دادیم. و خوب ناگهان مردم از روستاها به
شهرها حرکت کردند. و خوب ناگهان مردم از روستاها به شهرها حرکت کردند. و به جای اینکه
در کنار آدمهای که همه زندگی میشناختنشان کار کنند حالا مجبورند که خودشان را بین
گروهی از آدمهای ناشناس ثابت کنند. حالا مجبورند که خودشان را بین گروهی از آدمهای
ناشناس ثابت کنند. خوب، کاملا قابل درک است که، ویژگیهایی مثل جذبه و کاریزما
ناگهان به نظر رسید که خیلی مهم هستند. و خوب مطمئنن کتابهای خودآموز تغییر کردند
تا این نیازها را تامین کنند و اسمهایی شبیه این داشتند «چگونه در دوستیابی پیروز
شوید و بر آدمها تاثیر بگذارید» و شخصیتهای نمونهاش تجار خیلی بزرگ بودند. و
شخصیتهای نمونهاش تجار خیلی بزرگ بودند. و خوب این جهانیاست که ما اکنون در آن
زندگی میکنیم. این میراث فرهنگی ماست.
Now none of
this is to say that social skills are unimportant, and I'm also not calling for
the abolishing of teamwork at all. The same religions who send their sages off
to lonely mountain tops also teach us love and trust. And the problems that we
are facing today in fields like science and in economics are so vast and so
complex that we are going to need armies of people coming together to solve
them working together. But I am saying that the more freedom that we give
introverts to be themselves, the more likely that they are to come up with
their own unique solutions to these problems.
حالا هیچ کدوم از اینها این نیست که بگوییم که مهارتهای
اجتماعی مهم نیستند، و من هم اصلا شما را به نابودی کار تیمی دعوت نمیکنم. و من
هم اصلا شما را به نابودی کار تیمی دعوت نمیکنم. همون دینهایی که بزرگانش را به
تنهایی در قله کوهها دعوت کرد به ما عشق و اطمینان را آموزش میدهند. و مشکلاتی
که ما امروزه با آن مواجهیم در زمینههایی مثل علم و اقتصاد آنقدر وسیع و پیچیدهاند
که ما به یک ارتش از آدمها نیاز داریم که دور هم جمع شوند و با همکاری با هم آنها
را حل کنند. ولی من میگویم اگه آزادی بیشتری به درونگراها بدهیم تا خودشان باشند،
احتمال بیشتری دارد که آنها راهحل منحصر به فردشون را برای این مشکلات پیدا کنند.
So now I'd
like to share with you what's in my suitcase today. Guess what? Books. I have a
suitcase full of books. Here's Margaret Atwood, "Cat's Eye." Here's a
novel by Milan Kundera. And here's "The Guide for the Perplexed" by
Maimonides. But these are not exactly my books. I brought these books with me
because they were written by my grandfather's favorite authors.
حالا من میخوام که محتویات ساکم را به شما نشان بدهم. حالا من
میخوام که محتویات ساکم را به شما نشان بدهم. فکر کن چی؟ کتاب. من یک ساک پر از
کتاب دارم. اینجا «چشمِ گربه» از مارگِت اتوود. اینجا یک رمان از میلان کوندرا. و
این هم «راهنمایی برای سردرگمها» از مایمونیدیز. و این هم «راهنمایی برای سردرگمها»
از مایمونیدیز. ولی اینها دقیقا کتابهای من نیستند. من این کتابها را با خودم
آوردم چونکه آنها توسط نویسندههای مورد علاقه پدربزرگ من نوشته شدهاست.
My
grandfather was a rabbi and he was a widower who lived alone in a small
apartment in Brooklyn that was my favorite place in the world when I was
growing up, partly because it was filled with his very gentle, very courtly
presence and partly because it was filled with books. I mean literally every
table, every chair in this apartment had yielded its original function to now
serve as a surface for swaying stacks of books. Just like the rest of my
family, my grandfather's favorite thing to do in the whole world was to read.
پدر
بزرگ من خاخام بود و همسرش مرده بود و او در یک آپارتمان کوچک در بروکلین تنها
زندگی میکرد که وقتی که من بزرگ میشدم، بهترین جا در دنیا برای من بود ، از یک
طرف به این خاطر که پر از یک حضور خیلی باوقار و آرام بود و از طرف دیگر به این
خاطر که پر از کتاب بود. منظورم اینه که واقعا هر میز و صندلی در این آپارتمان
کاربری اولیهاش را از دست داده بود و به عنوان سطحی برای نگهداشتن پشتهای از
کتابها استفاده میشد. مثل بقیه افراد خانواده من، محبوبترین چیز در همه دنیا
برای پدربزرگ من خواندن بود.
But he also
loved his congregation, and you could feel this love in the sermons that he
gave every week for the 62 years that he was a rabbi. He would takes the fruits
of each week's reading and he would weave these intricate tapestries of ancient
and humanist thought. And people would come from all over to hear him speak.
ولی او حاضران را هم دوست داشت، و میتونستید این عشق را در
موعظههای هر هفتهاش، طی ۶۲
سالی که خاخام بود، حس کنید. او میوه خواندنهای هر هفتهاش را بر میداشت و او این
پردههای پیچیده منقوش از تفکر دیرینه و انسانی را میبافت. و مردم از همه جا میآمدند
تا سخنرانی او را بشنوند. و مردم از همه جا میآمدند تا سخنرانی او را بشنوند.
But here's
the thing about my grandfather. Underneath this ceremonial role, he was really
modest and really introverted -- so much so that when he delivered these
sermons, he had trouble making eye contact with the very same congregation that
he had been speaking to for 62 years. And even away from the podium, when you
called him to say hello, he would often end the conversation prematurely for
fear that he was taking up too much of your time. But when he died at the age
of 94, the police had to close down the streets of his neighborhood to
accommodate the crowd of people who came out to mourn him. And so these days I
try to learn from my grandfather's example in my own way.
ولی یک چیزی درباره پدربزرگ من هست، زیر این نقش تشریفاتی، او
خیلی فروتن و واقعا درونگرا بود -- اینقدر که وقتی این موعظهها را میخواند، با
نگاه کردن به صورت همون حضار کلیسا مشکل داشت با نگاه کردن به صورت همون حاضران
مشکل داشت با اینکه او ۶۲
سال بود که داشت حرف میزد. حتی خارج از جایگاه نیایش، وقتی که او را صدا میزنی
که سلام کنی، او اغلب گفتگو را نیمهکاره تمام میکرد از این میترسید که وقت زیادی
از شما را بگیرد. ولی وقتی در سن ۹۴
سالگی مرد، پلیس مجبور شد که خیابانهای اطراف خانهاش را ببندد تا جمعیتی را که
برای سوگواری او آمده بودند، جا دهد. تا جمعیتی را که برای سوگواری او آمده بودند،
جا دهد. و این روزها من تلاش میکنم که با روش خودم از مثال پدربزرگم بیاموزم. و این
روزها من تلاش میکنم که با روش خودم از مثال پدربزرگم بیاموزم.
So I just
published a book about introversion, and it took me about seven years to write.
And for me, that seven years was like total bliss, because I was reading, I was
writing, I was thinking, I was researching. It was my version of my
grandfather's hours of the day alone in his library. But now all of a sudden my
job is very different, and my job is to be out here talking about it, talking
about introversion. (Laughter) And that's a lot harder for me, because as
honored as I am to be here with all of you right now, this is not my natural
milieu.
بنابراین من جدیدا کتابی درباره درونگرایی منتشر کردم، و حدود
هفت سال طول کشید که بنویسمش. و برای من، اون هفت سال یک سعادت بزرگ بود، چون من میخواندم
و مینوشتم، فکر میکردم و تحقیق میکردم. این نسخه من از ساعتهای تنهایی
پدربزرگم در کتابخانهاش بود. ولی الان، ناگهان کار من خیلی متفاوت است، کار من اینست
که اینجا باشم و دربارهاش حرف بزنم، درباره درونگرایی حرف بزنم. (خنده) و این برای
من خیلی سختتر است، چون با اینکه افتخار میکنم از اینکه الان اینجا با همه شما
هستم، اینجا محیط طبیعی من نیست.
So I
prepared for moments like these as best I could. I spent the last year
practicing public speaking every chance I could get. And I call this my
"year of speaking dangerously." (Laughter) And that actually helped a
lot. But I'll tell you, what helps even more is my sense, my belief, my hope
that when it comes to our attitudes to introversion and to quiet and to
solitude, we truly are poised on the brink on dramatic change. I mean, we are.
And so I am going to leave you now with three calls for action for those who
share this vision.
خوب من خودم را برای همچین موقعیتهایی به بهترین نحوی که میتونستم
آمادهکردم. خوب من خودم را برای همچین موقعیتهایی به بهترین نحوی که میتونستم
آمادهکردم. من درسال گذشته هر فرصتی که پیدا کردم سخنرانی عمومی را تمرینکردم من
درسال گذشته هر فرصتی که پیدا کردم سخنرانی عمومی را تمرینکردم و اسمش رو «سال
خطرناک حرفزدن» گذاشتم. (خنده) و این واقعا خیلی کمک کرد. ولی بهتون بگم، اون چیزی
که بیشتر کمک میکند احساس من، عقیده من، آرزوی من است که وقتی نوبت به رفتار ما و
درونگرایی و به آرامش و خلوت ما میرسد، ما واقعا در لبه تغییرات عظیمی نوسان میکنیم.
واقعا اینجاییم. و خوب من میخوام در پایان شما را دعوت به سه کار بکنم و خوب من میخوام
در پایان شما را دعوت به سه کار بکنم برای کسانی که این ایده یکسان با من را دارند.
Number one:
Stop the madness for constant group work. Just stop it. (Laughter) Thank you.
(Applause) And I want to be clear about what I'm saying, because I deeply
believe our offices should be encouraging casual, chatty cafe-style types of
interactions -- you know, the kind where people come together and
serendipitously have an exchange of ideas. That is great. It's great for
introverts and it's great for extroverts. But we need much more privacy and
much more freedom and much more autonomy at work. School, same thing. We need
to be teaching kids to work together, for sure, but we also need to be teaching
them how to work on their own. This is especially important for extroverted
children too. They need to work on their own because that is where deep thought
comes from in part.
اول: دیوانگی کار گروهی مستمر را پایان دهید. واقعا بس کنید.
(خنده) متشکرم. (تشویق) و میخوام درباره این چیزی که میگم شفاف باشم، چونکه من
عمیقا معتقدم که محیط کارهای ما باید تشویقکننده باشند راحت، مثل گفتگوی دور هم
با یک قهوه -- میدونید، اون مدلی که آدما دور هم جمع میشوند و به طور غیر مترقبه
ایدههاشان رو تبادل میکنند. این خیلی عالیه. هم برای درونگراها عالیه و هم برای
برونگراها. ولی ما فضای شخصی و آزادی خیلی بیشتر و استقلال خیلی بیشتری در کار نیاز
داریم. مدرسه، مثل همین، ما مطمئنن باید به بچهها آموزش بدهیم که با هم کار کنند،
ولی ما باید به اونها آموزش بدهیم که چطوری به طور مستقل هم کار کنند. این مخصوصا
برای بچههای برونگرا مهم است. اونها باید بتونن که مستقل کار کنند چون اونجا جاییاست
که بخشی از تفکرات عمیق ازش نشات میگیره.
Okay, number
two: Go to the wilderness. Be like Buddha, have your own revelations. I'm not
saying that we all have to now go off and build our own cabins in the woods and
never talk to each other again, but I am saying that we could all stand to
unplug and get inside our own heads a little more often.
خوب، نکته دوم: به طبیعت بکر بروید. مثل بودا باشید، الهامات
خودتان را داشته باشید. من نمیگم که همه ما باید الان بریم و اتاقکهای خودمان را
در جنگل بسازیم و هرگز دوباره با هم حرف نزنیم، ولی من میگم که همه ما میتونیم یک
لحظه تامل کنیم و مدت زمان بیشتری رو صرف تفکرات درونی خودمون بکنیم. و مدت زمان بیشتری
رو صرف تفکرات درونی خودمون بکنیم.
Number
three: Take a good look at what's inside your own suitcase and why you put it
there. So extroverts, maybe your suitcases are also full of books. Or maybe
they're full of champagne glasses or skydiving equipment. Whatever it is, I
hope you take these things out every chance you get and grace us with your
energy and your joy. But introverts, you being you, you probably have the
impulse to guard very carefully what's inside your own suitcase. And that's
okay. But occasionally, just occasionally, I hope you will open up your
suitcases for other people to see, because the world needs you and it needs the
things you carry.
شماره سوم: نگاه دقیقی بندازید که توی ساکتون چی دارید و چرا
آن رو اونجا گذاشتید. خُب برونگراها، ممکنه که ساک شما هم پر از کتاب باشه. یا شاید
آنها پر از لیوانهای شامپاین یا وسایل پرش آزاد باشد. یا شاید آنها پر از لیوانهای
شامپاین یا وسایل پرش آزاد باشد. هر چی که هست، امیدوارم که هر وقت فرصت داشتید این
چیزها را بیرون بیاورید و ما را با انرژی و خوشی خودتان ببخشید. ولی درونگراها،
شما همونطور که خودتون هستید، شما احتمالا این احساس را دارید که از هر چیزی که
درون ساکتان دارید کاملا محافظت کنید شما احتمالا این احساس را دارید که از هر چیزی
که درون ساکتان دارید کاملا محافظت کنید و این خوبه. ولی بعضی وقتها، فقط بعضی
وقتها امیدوارم که شما ساکتان را برای بقیه آدمها باز کنید که ببینند، چونکه
جهان به شما و به چیزهایی که شما همراه دارید نیاز داره.
So I wish
you the best of all possible journeys and the courage to speak softly.
خوب من برای شما بهترین سفرهای ممکن و شجاعت سخنگفتن آرام را
آرزو دارم.
Thank you
very much.